مادرم
پیامبری بود
با زنبیلی
پر از معجزه …
یادم نمی رو د
در اولین
سوزِزمستانی
،
النگویش ر ا
به بخاری
تبدیل کرد …
پدر آمد از راه
دست هایش خالی
کودکان چشم به دستان پدر …
سفره خالی را پدر از پنجره بیرون انداخت !
سفره قلبش را بار دیگر گسترد !
بچه ها آن شب هم ، مثل دیگر شبها
یک شکم سیر محبت خوردند …
سبز …
زرد …
قرمز …
وسوسه شده ام
کدام سیب را بردارم !
میوه فروش پوزخندی زد
و گفت : “تردیـــــد نکـــــن …”
تمام سیب ه
ا تو زردند !!!
همه ى قراردادها را
که روى کاغذ بى جان نمى نویسند ،
بعضى از عهدها را روى قلبها مینویسیم …
حواست به این عهدهاى غیرکاغذى باشد …
شکستن شان یک آدم را میشکند !